مادرانه های من و قند عسلم

بالاخره غلت زدي 😉

امشب بالاخره پس از روزها تلاش و نصفه غلت زدن، موفق شدي كه يه غلت كامل بزني 👏🏻و من از همين جا اين پيروزي رو خدمت شما تبريك عرض مي كنم🙌🏻💪🏻 و اميدوارم هرچه سريعتر چهاردست و پا رفتن و راه رفتنت رو تبريك بگم بهت قندعسل رايان جان مامان😊😍😘❤️😇 ...
22 ارديبهشت 1398

سفر اول شازده كوچولو

ما هر سال براي سال تحويل مي رفتيم حرم امام رضا ولي امسال همه گفتن مشهد سرده و با بچه سخت ميشه شرايطتون... اين شد كه سال تحويل رو خونه گذرونديم با خانواده سه نفرمون😍 ولي بعد چند روز طاقت نياورديم... مي دونستيم پسرمونم مثل خودمون دَدَريه😉 باهامون همكاري مي كنه😊 همين شد كه تصميم گرفتيم بريم سمت اردبيل و سرعين و در آخر هم يه سر به تبريز زديم... درسته كه با بچه دو ماهه يك سري محدوديت ها داشتيم ولي در كل خيلي خوش گذشت كنار همسفر جديد كوچولو😘 ...
9 فروردين 1398

اولين عيدت مبارك جيگرطلايي

نوروز امسالمون يه دسته گل تو سفره هفت سين داشتيم به اسم آقا رايان😍 ماماني اميدوارم امسال برات پر از خاطرات خوش و سلامتي باشه و هميشه خنده رو لبات ببينم قشنگ مامان🙏 عيد شما مبارك  دم شما سه چارك😁 ...
1 فروردين 1398

اولين روز مادر من

پسر قشنگم امسال اولين باريه كه روز مادر رو بخاطر وجود قشنگ تو تجربه مي كنم😍 حس قشنگيه كه همه ميگن اولين روز مادرت مبارك... هربار بهم ميگن چشمام پر اشك ميشه ... بنظرم قشنگتر از اين واژه وجود نداره.❤️ مرسي كه با اومدنت باعث شدي به اين مقام برسم و اميدوارم مامان خوب و لايقي برات باشم جان مادر😘😇بي صبرانه منتظر لحظه اي ام كه بهم بگي مامان🤩   ...
7 اسفند 1397

یک ماهگیت مبارک رایان مامان

امروز یک ماه از به دنیا اومدنت،مادر شدنم و تجربه ی بهترین حس دنیا گذشت عزیز دلم😍 این ماه برام پر بود از لحظات ناب و تجربه های جدید و شیرین و گاهی هم سخت... اولین بی خوابی ه ا از نخوابیدنات و بی تابی هات، اولین لالایی های مادرانه، اولین لذت ها از در آغوش کشیدن و آروم کردنت و هزاران حس دیگه که برای اولین بار تجربه شون کردم و برام خیلی هیحان انگیز بودن...😊 مرسی که اومدی و اینهمه زندگیم قشنگ تر شد رایان مامان... یک ماهگیت مبارک... ایشالا بهترین لحظه ها رو کنار ما داشته باشی قشنگترینم😍❤️ ...
26 بهمن 1397

گل دراومد از حموم...😊

رايان جونم امروز عمه جانتون اومدن منزل ما و شمارو توي پنجمين روز بعد از تولدتون بردن حموم.😍 وااااي اومدي بيرون مثل فرشته ها برق مي زدي عزييييزم😇 ايشالا حموم دوماديت و ببينم مامان جوني♥️ بعد از حموم يه خوابي كردي كه نگوهااا ... تا بقلت مي كردم كه بيدارت كنم شل و ول خودتو مينداختي كه بازم بخوابي 😁 دورت بگردم الهي شاهزاده كوچولوم 😘 ...
2 بهمن 1397

قدمت مباركمون باشه زندگي من

مامان جون سورپرايزمون كردي🤩من براي ساعت ١٠ شب ٢٥ دي ماه بليط سينما گرفته بودم و از بعد ناهار خوابيدم تا شب راحت بيدار بمونم. ساعت ٦ عصر از خواب پاشدم و يه تغييراتي احساس كردم، با دكتر تماس گرفتم گفت برو به يك درمانگاه و اگر چيز خاصي بود بيا. با بابايي و زن عمو و نويد رفتيم بيمارستان نجميه كه نزديكمون بود. گفتن بچه داره دنيا مياد 😲من از شوك گريه مي كردم و اومدم به دكترم زنگ زدم گفت بدو بيا مطب. تا رسيدم نامه داد و گفت برو بيمارستان تا من برسم. من بدو بدو رفتم ساك و برداشتم و راهي شدم. ساعت ٢:٢٠ بامداد ٢٦ دي ماه شما پا به دنياي قشنگ ما گذاشتي😍 لذت بخش ترين حس دنيارو تجربه كردم وقتي اولين بار صورتت و روي صورتم گذاشتن... بي اندازه عاشق...
26 دی 1397

خورده كارهاي اتاقت

ماماني اين هفته خاله مژده اومد كمكم تا يه سري چيزاي باقي مونده براي اتاقت و باهم درست كنيم... من و خاله مژده و بابايي رفتيم بازار و كلي خنزر پنزر خريديم و اومديم...(البته ناگفته نمونه توي بازار همه با تعجب نگام مي كردن كه با اون شيكم گنده و پابه ماه اومدم تو اون شلوغي خريد ) ولي من پررو تَر از اين حرفا بودم  !  تا رسيديم خونه شروع كرديم به درست كردن كلي چيزاي خوشگل ... دوس داشتم همه چيو خودم برات درست كنم تا اينكه بخوام بخرمشون. البته واااقعا خسته شدم چون خيلي سخت بود با اين وضعيت حدود ٧،٨ ساعت پشت سرهم برش و دوخت و دوز، ولي خوب به شيريني آخرش مي ارزيد  بالاخره ساعت ١٢ شب كارمون تموم شد و حاصلش شد يه حلقه اسم...
25 دی 1397

دو نفره هاي آخر

سلام مامان جوني... قربونت برم من خيلي به ديدنت نزديك شدم   فقط يه هفته باقي مونده به اومدنت شاهزاده من. اين روزا من و بابايي سعي كرديم يكم بيشتر دونفره وقت بگذرونيم و براي اومدنت برنامه ريزي كنيم . به ياد قديماااا كافه گردي كرديم و رفتيم جاهايي كه خيلي تو دوران نامزدي مي رفتيم و خاطراتمون و توي اين چند سال مرور كرديم كه چه زود گذشت و ناباورانه داريم مامان و بابا ميشيم  هر دومون خيلي براي ديدنت عجله داريم... ديگه خيلي طولاني شدن اين روزاي آخر  اميدوارم همه چي زود و خوب تموم بشه و توي بقلم بگيرمت عشق مامان♥️ ...
23 دی 1397

لحظه شماری های آخر

مامانی دیگه چیزی نمونده تا بیای توی بقلم و بوس بارونت کنم  دکتر بهم گفت 22 دی بهم میگه که چه تاریخی و چه نوع زایمانی میتونم داشته باشم...باورم نمیشه که انقد نزدیک شدم به روز دیدن تو شاهزاده ی مامان همه منتظر دیدنت هستن بی صبرانه! با اینکه یکم استرس و ترس دارم بخاطر تجربه ی اول، ولي شيريني و هيجان ديدن تو همه چي و تسكين ميده اميدوارم مامان خيلي خوبي برات باشم و از كنار من و بابايي بودنت لذت ببري قشنگم  مطمئنم شيرين ترين روز زندگيم روز تولد تو ميشه ♥️♥️ بي صبرانه منتظرتم عشق مامان به اميد ديدااااار ...
5 دی 1397