مادرانه های من و قند عسلم

اولين طعم ميوه ... سيب

رايان مادر... دايي نويد امروز داشت سيب مي خورد و شما تو بقلش نشسته بودي و هي دستت و مي بردي طرف سيب كه بگيري و بخوريش😍 آخر تصميم گرفتيم يه برش سيب بديم دست شما ببينيم خوشت مياد يا نه 😉🍏 كه ديديم محكم گرفتي توي دهنت و ولش نمي كردي ... همش مي مكيديش😄 آخه هنوز دندون نداري كه جيگرطلا😘 اومديم ازت بگيريم كلي جيغ زدي😂 و خلاصه اولين طعم ميوه رو خيلي خوشت اومد😍💚 ديگه از امروز پيش به سوي دنياي طعم هاااا شكموي من😃😘😘😘😘❤️🌹💚💚💚👍🏻 ...
23 تير 1398

شيطوني هاي جديد😉😍

رايان جوني الان مدتيه كه سينه خيز ميري و خودت و به همه چيز مي رسوني و ديگه خرابكاريا ريز ريز شروع شدن😀 ...  چون داري بيشتر با دنياي اطرافت آشنا ميشي همش در حال خوردن وسايل عجيب و غريب هستي😍 منم خيلي اذيتت نمي كنماااا ميذارم به اكتشافات ادامه بدي ولي واقعا بعضي از كارات خيلي خنده دار و بامزه ن عزيز دل شيطونم... بي صبرانه منتظرم چهاردست و پا بري😇🤗😀❤️😘   ...
10 تير 1398

نوازنده ي خوابالوي كوچولو😴🎹

امروز رفته بوديم خونه بابا سيامك مهموني. بعد از اينكه شما شيرت و خوردي بابا سيامك شمارو برد كه يكم با كيبورد بازي كني و كيف كني...😉 همينطور كه من داشتم نگات ميكردم ديدم خوابت برد پشتش😂 دستت روي كلاويه ها گير كرده بود و از خستگي بيهوش تو بقل بابايي😍 خيلي صحنه ي بانمكي بود ...😁 دقيقا تو اين مساله به خودم رفتي كه هرجا خوابت بياد فرقي نداره و تعطيل مي كني همون لحظه 😆👍🏻 خوابالوي مامان عاااشقتم😘❤️😍 ...
24 خرداد 1398

جوجه در محل كار مامان😉

رايان جانِ مامان، به علت درخواست هاي مكرر براي بردن شما به محل كار از جانب همكاران گرامي امروز شما تشريف آوردين دفتر و ميز بنده رو منور كردين😍🤩 انقدر آروم بودي خداروشكر كه اصلا اذيت نشدم. يكم با همكارا بازي كردي و شير خوردي و خوابت برد 😴 عااااشقتم كه انقدر جوجه ي فهميده اي هستي ماماني😘😘😘😘 خواستم اولين بارش و يادت نره هيچ وقت و اين لحظه رو برات ثبتش كردم😉 ...
22 خرداد 1398

كفشاي نو مبااارك😍

رايان جونم من تازه فهميده بودم كه دارم مامان ميشم.... كه به يه دورهمي دوستاي قديمي دعوت شدم و ميخواستم اونجا اين خبر و بهشون بدم. وقتي بهشون گفتم كه شما تو دل مامان هستي كللللي ذوق كردن و جيغ و داد و تبريك 🤩😇👏 همه شون گفتن حالا كه اينو گفتي بايد بريم يه چيزي بخريم براش كه يادگاري از امروز بمونه. چهارتايي رفتيم بازار و يه كفش خوشگل پسنديديم ولي نمي دونستيم بايد دخترونه بگيريم يا پسرونه 😁هرجا ميرفتيم فروشنده ميگفت جنسيت بچه چيه مي خنديديم مي گفتيم نمي دونيم. ولي من دوس داشتم كفش پسرونه بخرم و اين كارو هم كردم. خلاصه اون كفش و خريديم و همونجام كلي سلفي باهاش گرفتيم تا امروز كه اندازه پاي شما بشه و براي اولين بار پات ...
27 ارديبهشت 1398

اولين تولد رايان خان

  ❤️رايان مامان امروز براي اولين بار به تولد دوستش آقا ساميار كه دوساله شد، دعوت شد. از اول مراسم مثل يه آقاي جنتلمن توي بقل مامان نشستي و چراغاي سقف و تماشا مي كردي... آخه تو عاشق لوستري😍 بعد ميخكوب آهنگ و اونايي كه وسط مي رقصيدن شدي🤩فك كنم بهت خوش گذشت چون اصلا صدات درنميومد. اونجا چون بچه كم بود همه جوونترا از سر تا ته مجلس يه دور اومدن تو رو از من گرفتن بقلشون🤗 فسقلي ناز ماماني تو😘😘 وسطاي مهموني ام از خستگي خوابت برد...😴اين روز و به عنوان اولين مهموني شما هيچ وقت يادم نميره قندعسلكم❤️ راستي يادم رفت بگم يه عادت جديد پيدا كردي كه همش پيرهنتو ميخوري... 😄بعد يك ساعت دور يقه ت خيس خيس شده بود😍 ...
24 ارديبهشت 1398

بالاخره غلت زدي 😉

امشب بالاخره پس از روزها تلاش و نصفه غلت زدن، موفق شدي كه يه غلت كامل بزني 👏🏻و من از همين جا اين پيروزي رو خدمت شما تبريك عرض مي كنم🙌🏻💪🏻 و اميدوارم هرچه سريعتر چهاردست و پا رفتن و راه رفتنت رو تبريك بگم بهت قندعسل رايان جان مامان😊😍😘❤️😇 ...
22 ارديبهشت 1398