مادرانه های من و قند عسلم

خورده كارهاي اتاقت

ماماني اين هفته خاله مژده اومد كمكم تا يه سري چيزاي باقي مونده براي اتاقت و باهم درست كنيم... من و خاله مژده و بابايي رفتيم بازار و كلي خنزر پنزر خريديم و اومديم...(البته ناگفته نمونه توي بازار همه با تعجب نگام مي كردن كه با اون شيكم گنده و پابه ماه اومدم تو اون شلوغي خريد ) ولي من پررو تَر از اين حرفا بودم  !  تا رسيديم خونه شروع كرديم به درست كردن كلي چيزاي خوشگل ... دوس داشتم همه چيو خودم برات درست كنم تا اينكه بخوام بخرمشون. البته واااقعا خسته شدم چون خيلي سخت بود با اين وضعيت حدود ٧،٨ ساعت پشت سرهم برش و دوخت و دوز، ولي خوب به شيريني آخرش مي ارزيد  بالاخره ساعت ١٢ شب كارمون تموم شد و حاصلش شد يه حلقه اسم...
25 دی 1397

دو نفره هاي آخر

سلام مامان جوني... قربونت برم من خيلي به ديدنت نزديك شدم   فقط يه هفته باقي مونده به اومدنت شاهزاده من. اين روزا من و بابايي سعي كرديم يكم بيشتر دونفره وقت بگذرونيم و براي اومدنت برنامه ريزي كنيم . به ياد قديماااا كافه گردي كرديم و رفتيم جاهايي كه خيلي تو دوران نامزدي مي رفتيم و خاطراتمون و توي اين چند سال مرور كرديم كه چه زود گذشت و ناباورانه داريم مامان و بابا ميشيم  هر دومون خيلي براي ديدنت عجله داريم... ديگه خيلي طولاني شدن اين روزاي آخر  اميدوارم همه چي زود و خوب تموم بشه و توي بقلم بگيرمت عشق مامان♥️ ...
23 دی 1397

لحظه شماری های آخر

مامانی دیگه چیزی نمونده تا بیای توی بقلم و بوس بارونت کنم  دکتر بهم گفت 22 دی بهم میگه که چه تاریخی و چه نوع زایمانی میتونم داشته باشم...باورم نمیشه که انقد نزدیک شدم به روز دیدن تو شاهزاده ی مامان همه منتظر دیدنت هستن بی صبرانه! با اینکه یکم استرس و ترس دارم بخاطر تجربه ی اول، ولي شيريني و هيجان ديدن تو همه چي و تسكين ميده اميدوارم مامان خيلي خوبي برات باشم و از كنار من و بابايي بودنت لذت ببري قشنگم  مطمئنم شيرين ترين روز زندگيم روز تولد تو ميشه ♥️♥️ بي صبرانه منتظرتم عشق مامان به اميد ديدااااار ...
5 دی 1397

روزهاي سخت و شيرين

مامان جوني الان كه ماه هشتم بارداري رو ميگذرونم روز به روز دارم سنگين تَر ميشم و درداي عجيب و غريب رو تجربه مي كنم... سر كار رفتن واقعا سخت شده برام ولي بخاطر حجم بالاي كار بايد برم و به كارام برسم ... تازه من خوابالو كه توپ درمي كردن بيدار نمي شدم تا صبح اصلا از درد خوابم نمي بره و همش تو روز خوابالوام...   ولي خيلي خوشحالم كه تو داري توي اين روزا خوب رشد مي كني و تكون ميخوري   امروز انقد خسته بودم نفهميدم چجوري وسط كار بيهوش شدم روي ميز و همكار شيطونم ازم عكس گرفت  ولي اينا همش خاطره ميشه تا سالها برام ... ايشالا همه خانوما اين روزارو تجربه كنن ...
6 آذر 1397

سونوي هفته ٢٨

ماماني امروز وقت سونوگرافي براي هفته ٢٨ رو داشتم، چند روز بود كه دلم تاپ تاپ مي زد براي ديدنت بعد از ١٠ هفته توي مانيتور و اينكه ببينم چقدر رشد كردي  آخه چند هفته بود كه حسابي ميوه و خوراكي هاي مقوي ميخوردم كه به رشدت كمك كنه ... ساعت ٤ وقت داشتم و بابا اميدم همراهم اومده بود كه مثل هميشه صداي دكتر و ضبط كنه   نوبت ما كه شد خوشحال و با ذوق رفتيم تو و آماده شدم. دكتر گفت ماشالا خيلي خوبه وزنت ، شده بودي ١ كيلو و پونصد و قدت هم ٤٠ سانتي متر بود   دكتر زوم كرد روي صورتت و گفت چه خوشگله لپاش... ازش فيلم بگيرين و بابا اميدم فيلمبرداري كرد از خوشگل پسرم ... خيلي حس خوبي بود كه همه چي داشت خوب پيش مي رفت ... خدارو شكر كردم...
29 آبان 1397

بالاخره رسيدن...

مامان جوني امروز بالاخره سرويس اتاقت و آوردن و نصب كردن ... ديگه شد اتاق شاهزاده كوچولوم😍 حالا بايد ذره ذره چيزايي كه هنوز نخريدم و بخرم و بچينم تا شما با اومدنتون زيبايي اينجارو چندبرابر كنين   نزديكاي ظهر بود كه نصاب كار اومد و تقريبا چهار ساعتي كار كرد تا همه چي و نصب كنه و بچينه... من و بابا نشسته بوديم روبروش و تماشاش مي كرديم تا زود نتيجه رو ببينيم  بعدازظهر رفتيم بيرون و شب ديروقت برگشتيم ... ولي تا رسيديم از ذوق مون خواب نداشتيم !اومديم و هرچي لباس و وسائل برات خريده بوديم و چيديم توي كمدت و كلي قربون صدقه شون رفتيم  وقتي همه چي تموم شد خيالمون راحت شد و خوابمون برد   خيلي ذوق داره ذره ذره آماده شدن براي اوم...
4 آبان 1397

خواب شیرین...

مامان جونی میخوام امروز داستان اینکه چه خواب جالبی دیدم تا فهمیدم شما تو شیکم مامان هستی و تعریف کنم برات... 12 اردیبهشت نیمه شعبان بود که من داشتم تو خیابون قدم می زدم و به خوابی که شب قبلش دیده بودم فکر می کردم و تصمیم گرفتم برای زن عمو تعریفش کنم...  شب قبلش خواب دیده بودم که توی حمام یه آب زلالی تا زانوم پر شده بود و یه دفعه سه تا ماهی قرمز کوچولو توی آب دور پاهام چرخیدن... مامان و صدا زدم تا بهش نشون بدم این صحنه قشنگ و... . زن عمو گفت خیره ایشالا ولی ماهی توی خواب خوبه! من حتی تصورشم نمی کردم که تعبیرش یه نی نی خوشگل باشه برام... ولی انگار ناخودآگاه منتظر یه خبر و اتفاق خوب تو زندگیم بودم... تا بالاخره اتفاق افتاد ! ...
25 مهر 1397

در مسیر چیدمان...

خووووووب... یه مرحله دیگه هم پیش رفتیم!!!  دیشب با بابا جون رفتیم همون سرویس خوابی که چندین بار رفته بودیم و بررسی کرده بودیم رو خریدیم و قرار شد این هفته یا هفته دیگه تحویلش بدن... اسم مدلش تدی بود، من کلی راجع به ترکیب رنگی های چیدمان فکر کرده بودم و پرده ها رو هم با سرویس ست کرده بودم... دیگه فقط روزشماری می کنم تا زودتر برسه و هرچی تا الان برات خریدیم و بچینیم توش و بریم سراغ کم و کسری هاااا...   چه کیفی داره برای تو خرید کردن نفس مامان پ ن: این روزا همه بهم میگن چجوری میری سرکاااار... ولی خداروشکر پسر مامان اصلا اذیت نمی کنه منو (فقط خیلی لگد میزنه و بازی می کنه...منم غش می کنم از خنده ) ولی کلا خیلی حالم خوبه &n...
24 مهر 1397

تدارک اتاق شاهزاده کوچولو

حالا نوبت کف پوش اتاقته... ما تصمیم گرفتیم برای اینکه اذیت نشی  و فرش بندازیم تا وقتی با پاهای خوشگلت تاتی تاتی کردی ... یه وقت اذیت نشی روی سرامیک. با بابا بعد از کار رفتیم دنبال یه موکت خوب و نرم ... کلی وسواس داشتیم که چه جوری ست کنیم و چی انتخاب کنیم تا یه دفعه چشممون به یه مدل خورد که جفتمون خوشمون اومد و سریع خریدیمش  انقد ما ذوق داشتیم و هول بودیم که تا یه چیزی  و می خریدیم همون موقع باید تو اتاق جانماییش می کردیم... اون شبم با اینکه خسته بودیم سریع پهنش کردیم و نشستیم روش کلی رویا بافتیم با تو عشق مامان  مرحله بعدی چیه؟؟؟ فقط پرده مونده که دیگه بشه...   اتاق اختصاصی شاهزاده ما ...
23 مهر 1397